هر کودکی به سایه ی مادر نشسته بود
در ازدهام و هجمه ی اشرار میشکستدیوارها و دست به دامان آسمان
پا می شد از خاک و دگربار میشکستدلخور شد و خاطره ها را به باد داد
گمگشتهای به خاطر آزار میشکستدر دست شب مادرِ غم دیده از نبرد
بی پیکر و بی قدرت پیکار میشکستدایره ای به دَورِ کسی صف کشیده بود
وقتی شکوه نقطه ی پرگار میشکست